سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکه دولت عشق
صدای پای سوسک می آید. سوسک خودش چیست که صدای پایش چه باشد. اما من می شنوم مخصوصا وقتی که روی بالشم راه می رود و پاهای اره ایش را روی بالش می کشد. چیزی که اولش بیدارم کرد صدای پایش نبود بلکه چندشی بود که پاهای اره ایش روی تنم ایجاد کرد آخر رفته بود توی پیراهنم. دو دقیقه نیست که او را از توی پیراهنم بیرون کرده و به سویی انداخته و خوابیده ام انگار نمی خواهد دست از سرم بردارد نگاهش می کنم از روی بالش می

رود پایین و به سمتی روان می شود خیالم راحت می شود و می خوابم . طولی نمی کشد که دوباره صدای پایی بیدارم می کند. این چه عادتی است که سوسک ها دارند هی یک مسیر را می روند و برمی گردند انگار راهشان را گم می کنند و نمی توانند پیدا کنند و عقلشان نمی رسد مسیر دیگری را امتحان کنند دلم نمی خواهد بکشمش که می دانم حسابی کثافتکاری می شود و تازه بقیه هم بیدار می شوند آنوقت دیگر ساکت کردن و خواباندنشان با خداست. خدا بیامرز مادر بزرگم همیشه می گفت ترس نداره که، دو تا پَره ! اما این دو تا پر وقتی به پرواز در میامد و می نشست روی سر و کله یکیمان، دیگر دو تا پر خالی نبود موجودی چندش آور بود که ما را هم دور خانه می چرخاند و صدای جیغمان را در میاورد . سوسک دوباره راهش را کشیده و رفته. به آدمهای خوابیده نگاه می کنم می ترسم پای سوسک به یک جایی از آنها بگیرد و بیدارشان کند از این تصور خنده ام می گیرد اگرسوسک یک همچین هنری به خرج دهد دیگر تا صبح باید بنشینیم به عرو تیز یک عده گوش دهیم . فعلا سوسک گم و گور شده بهتر است تا خبری نیست یک چرت بخوابم. چاره را در این می بینم که بالشم را بردارم و بگذارم پایین تشک و جای سر و پایم را عوض کنم و تا صبح بدون اینکه صدای پای سوسک را بشنوم راحت بخوابم.


  • کلمات کلیدی : سوسک
  • نوشته شده در  یکشنبه 92/5/27ساعت  3:49 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  یکشنبه 92/5/27ساعت  1:13 صبح  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    همیشه ازشان فاصله می گیرم سعی می کنم نزدیکشان نشوم. از هر جایی که آنها هستند فرار می کنم. از دور که ببینمشان راهم را کج می کنم؛ خیلی حواسم هست که چشمم در چشمشان نیفتد که اگر بیفتد دیگر راه فراری ندارم و گرفتار می شوم. اما آنها زیرک تر از این حرفهایند.چشم بسته هم مرا می بینند. همیشه سر راهم کمین کرده اند؛ درست همانوقت که فکر می کنم دیگر گمشان کرده ام،پیدایشان می شود؛ انگار از آسمان فرود آمده باشند،یکدفعه جلویم سبز می شوند و یقه ام را می گیرند. آنجاست که می فهمم دلتنگی ها نمی خواهند دست از سرم بردارند.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  پنج شنبه 92/5/17ساعت  12:13 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    عاشق شده ام . همینطوری ناغافل. همین من که همیشه می گفتم آدم عاقل عاشق نمی شود ، حالا عین دیوانه ها عاشق شده ام . در همان نگاه اول.انگار جادو .رفته بودم برای آزمون پایان دوره مقدماتی خط نستعلیق. همانجا بود که دیدمش. اول که پیشنهاد دادند بروم سراغش، کمی مردد بودم که دراین اوضاع آشفته و گرفتاری و تنگی وقت ، پرداختن به این یکی جای تأمل دارد اما یکدفعه که جلویم ظاهر شد، بدجوری دلم را برد گفتم اگر شده به همه جواب رد بدهم این یکی را می خواهم. هم? خوبان یکطرف این یکی هم کنار آنها!
    حالا نشسته ام زل زده ام بهش و هی با خود می گویم. اینهمه زیبایی از کجا آمده و باز با خودم می گویم، یعنی به دردش می خورم؟! یعنی از پس پیچ و خم این حروف رقصان بر می آیم؟
    شکسته نستعلیق بدجوری اسیرم کرده و مدام در گرفتاری های نوشتنش با خود می خوانم: چون عشق حرم باشد سهل است بیابانها


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  جمعه 92/4/7ساعت  10:28 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    کی می شود که جرعه ای از باده ای اهورایی بر خاک ریخته شود تا تلافی کند همه پرهیزهای جاودانه عمر را .

    کاش می آمدی تا تنها یک لحظه از بیکرانگی جدایی را که به جبران گناهی نکرده بر دوستانت روا داشتی تلافی کنی. شنیدن صدای گام های پر از وقار طنین آمدنت آرزویی محال نیست اما دوری آنرا نمی توان انکار کرد که تمام عاشقان بی دروغت سالیان سال حتی در زیر خاکهای خاموش گور زخمی آنند .

    کاش می آمدی که آسمان شادی های دنیای بی تو آنقدر خالی است که آسمانی نیست. شبی است تیره که انگار سیاهپوشی است در گوری تنگ نهاده شده. همه دلتنگی های روزگار یکطرف و نیامدن های مکرر تو در طرفی دیگر.

    کاش می آمدی تا کفه دلتنگی ها واژگون می شد و همه چیز به رنگ عشق در می آمد. عشقی از نوعی دیگر. از نوع آسمانی اش . از آن نوعی که نمی دانم چه رنگ است چه شکل است؛ تنها می دانم که شکل توست. تو که بیایی همه چیز به رنگ توست. گر چه آمدنت را همیشه هاله ای از تزویر و وعده های دروغین چرکین می کند و لباس شک را بر قامت بی تردید تو می پوشاند، ما منتظریم .

    کاش می آمدی با خود واقعی ات نه آنچه ساخته دهان های پر دروغ و لب هایی پر ریاست. اگر می آمدی، پیاله پیاله تزویر دورویان به خمره هایشان باز می گشت و وعده هایشان دروغینشان در اقیانوس بی رنگ وجود تو غرق می شد.

    کاش می آمدی تا ببینی کسی در انتظارت نیست و اینهمه بهانه ای است برای بودن و ببینی که در کوچه های بن بست انتظار مزین شده با نام تو شیطان هایی لانه کرده اند تا با سر بر نیزه زده ات هلهله بر پا کنند.

    می دانم که نمی آیی تا همه سیاه رویان دنیا هر چه در چنته دارند خالی کنند و هرچه تزویر دارند بنمایند و به این زودی ها می دانم که نمی آیی .



  • کلمات کلیدی : انتظار
  • نوشته شده در  یکشنبه 92/4/2ساعت  10:0 صبح  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    مجموعه نقد"گذری بر سال های ابری" به قلم مریم غفاری جاهد، منتقد برگزیده پنجمین جشنواره نقد کتاب منتشر شد.
    این مجموعه شامل ده نقد بر نه رمان از هشت نویسنده ایرانی است که عبارتند از: علی اشرف درویشیان، فتح اله بی نیاز،مسعود بهنود،اسماعیل فصیح،مح...مد علی گودینی،فیروز زنوزی جلالی،شاهرخ تندرو صالح و شهره قوی روح
    لینک تماس با نویسنده برای خرید با سی درصد تخفیف

    http://rahaii.blogsky.com/profile/483423337331862/contact/

     

     



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  یکشنبه 92/2/8ساعت  6:46 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    عید آن زمان هابود، نه حالا که وقتی خبر تحویل سال نو را می دهند؛  صدای توپ را هم نمی شنویم ، همدیگر را نمی بوسیم و حتی تبریکی بر زبان جاری نمی شود . انگار با همه چیز بیگانه ایم . همه چیز بی معنی است عید آن زمان ها بود که صبح را با دیدار عزیز شروع می کردم و عیدی را از آقا بزرگ می گرفتم . چه شوق و ذوقی بود در رفتن به آن خانه که به خاطره ها پیوست . آدم هایش هم . سال هاست دیگر مفهوم عید را، مفهوم عشق را، مفهوم هیچ چیز را نمی فهمم. همه چیز با آنها رفت. با آقا بزرگ، با عزیز، با ثانیه ها، با سال ها. همه را بردند.  کاش مرا هم برده بودند، کاش.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  سه شنبه 91/12/29ساعت  7:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    تا به حال شده وقتی دارید رمانی می خوانید دلتان بخواهد آخر داستان را زودتر بفهمید؟ یعنی قصه به جاهای خیلی مهمش رسیده و دیگر نمی توانید برای رسیدن به آخر داستان صبر کنید. من عادت دارم آخر داستان را اول بخوانم چون اصلا صبر ندارم تا آخرش در اضطراب و هیجان به سر ببرم . خیالم که از آخرش راحت شد آنوقت شروع می کنم ادامه مطلب...


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  شنبه 91/10/30ساعت  4:28 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

     

     

    یه دفه هوس کرده م خیاطی کنم. البته همچین هوسی هم نیست. یه جورایی مجبورم که خیاطی کنم . آخه گفتن که عروسی داریم. نمی دونم این ملت بیکارن هر روزی عروسی می کنن؟ یکی نیس به اینا بگه این چه کاریه یه روز عروسی یه روز طلاق. حالا این کارا دیگه دادار دودور نداره مث آدم برید سر خونه زندگیتون. به ما چه.

    خلاصه اینکه ما مجبوریم بریم عروسی. مجبوریم لباس نو بپوشیم و خیلی کارای دیگه که دست خودمون نیس انجام بدیم. ادامه مطلب...


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  پنج شنبه 91/10/28ساعت  1:53 صبح  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    یکی نیست به ما بگه این اسباب کشی دیگه چه کاریه؟ خسته شدم خوب!هنوز هم که تموم نشده . اینترنت هم وصل نیست و هی باید بیام خونه قبلی. خوبه که ادم کلید چند تا خونه رو داشته باشه ها!
    خونه جدید طبقه چهارمه من هم که هی از این پله ها بالا میرم پایین میام البته برای رفع اضافه وزن کاملا مفید افتاده و برای دیسک کمر بسیار مضر! اما هر چه هست خوب است از این جای کوچیک که به لونه مرغ شباهت داشت خسته شده بودم.خونه ادامه مطلب...


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  سه شنبه 91/9/7ساعت  12:59 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    <   <<   11   12   13   14   15   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    جشن یا عزا؟ مسأله این است!!!!
    آدم عجیب کارهای عجیب تر!
    الاغ و علفهای قرمز
    ;کتری!
    دلخوشیهای خوابگاهی
    عکس های گمشده
    اخلاق فدای مذهب
    خلاف مجاز!
    [عناوین آرشیوشده]
     
    *AboutUs*>