سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکه دولت عشق

کلاس خطاطی که تمام شد بهش گفتم تا من دارم سرمشق می دهم یک چیزی تعریف کن از این داستان هایی که خوانده ای. پسر ده ساله ای است که عشقش دایناسور و ماشین است. سرمشق های خطاطی اش را از روی کتابهای دایناسورها برایش می نویسم. گاهی چیزهای عجیبی از زندگی دایناسورها برایم تعریف می کند. امروز دلش خواست درباره اسباب بازی هایش حرف بزند. روی میزش پر است از سازه های لگو به شکل انواع ماشین و یک آدم آهنی. یکی از ماشین ها را برایم شرح داد که چطور اجزایش را به هم وصل کرده و چطور می تواند همه را جدا کند و چیزی دیگر بسازد.دفترچه ای را هم نشانم داد که شکل انواع لگو و نقشه سازه ها در آن بود. بهش گفتم، میدانی خدا هم لگو بازی می کند؟نمی دانست و چشم هایش گرد شد. گفتم خدا هم با چیزهایی شبیه لگو که فقط خودش می داند چه شکلی است چیزهایی متفاوتی می سازد ما را هم با همان ها ساخته ولی قطعاتش آنقدر ریز است که نمی بینیم. حالا هر وقت از یکی از ساخته هایش خسته شود قطعاتش را از هم جدا می کند و چیز دیگری می سازد مثلا قطعات من را جدا می کند با آنها یک بز می سازد اگر دلش بخواهد. شاید هم یک درخت!
نمی دانم فهمید یا نه اما گمان کنم حالا هر وقت لگو بازی بکند یاد لگو بازی خدا می افتد و گمانم همین کافی باشد برای آغاز تفکر درباره خلقت. بازی کردن بچه ها فقط سرگرمی محض که نیست.



  • کلمات کلیدی : لگو، خدا، آفرینش، انسان، خطاطی
  • نوشته شده در  دوشنبه 94/8/4ساعت  10:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    جشن یا عزا؟ مسأله این است!!!!
    آدم عجیب کارهای عجیب تر!
    الاغ و علفهای قرمز
    ;کتری!
    دلخوشیهای خوابگاهی
    عکس های گمشده
    اخلاق فدای مذهب
    خلاف مجاز!
    [عناوین آرشیوشده]
     
    *AboutUs*>