سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکه دولت عشق

توی بیابان خدا درست جلوی خانه من ماشینی شبیه کامیون ولی خیلی درب و داغان ایستاده هر روز همینجا می ایستد نه اینطرف ترنه آنطرف تر. درست همینجا. داخلش پر از کپسول های گاز است ازهمان ها که قدیم ها برای آشپزی استفاده می کردیم . کپسول ها را پایین چیده . چند ماشین دیگر مثل پیکان و پراید هم دور و برش هستند. گمان می کنم دارند توی این بیایان چیزی می سازند شنیده ام اینجا قرار است مجتمعی ساخته شود و یا پارکی بزرگ. بنگاهداری که خانه را برایم خرید اینها را می گفت؛ من که هرچه چشم می درانم بیابان می بینم خشک و خالی مگر در ان دورترها که خانه هایی هست و شبها نور چراغشان را تماشا می کنم. اوایل فکر می کردم این کپسول ها را برای جوشکاری می خواهند و واقعا دارند در اینجا کار ساختمانی می کنند ولی چند روزی است که هر چه به حرکات اینها نگاه می کنم نمی بینم حرکاتی مبنی بر ساخت و ساز انجام گیرد. گاهی مردهایی از ماشین ها پیاده می شوند کپسول ها را عقب صندوق می گذارند و می روند. یعنی کجا می برند ایا در این اطراف خانه های بدون گاز هستند؟خوب یعنی این ماشین نمی تواند همه کپسول ها را به همان شهرک ببرد؟نمی فهمم. چیزی که عجیب است اینکه هر از گاهی یکی از راننده ها کمی از ماشین ها دورمی شود می نشیند و به جایی در بیابان زل می زند بعد بلند می شود و می آید. یعنی دارد خاک اینجا را بررسی می کند؟! هرماشینی می آید مدتی توقف می کند. فوری نمی رود. یکی هم با لباس نارنجی شهرداری آمده با پیکان و نمی دانم برای چه کار حالا دارد به ماشینش ور می رود گاه صندوق عقب را نگاه می کند گاه می رود زیر ماشین و گاه هم توی صندوق جلو کار دارد. خیلی فکرم مشغول شده یعنی اینها اینجا چه کار می کنند. دوباره مردی از جمع جدا می شود چند قدم می رود توی بیابان اما خیلی دور نمی شود و همانجا می نشیند حالا توی دید من است به نظرم دارد قضای حاجت می کند!به همین راحتی؟ بله بعد از دقیقه ای بلند می شود و شروع می کند به بستن زیپ شلوارش!از آن دورها مردی می بینم که می آید حتما اوهم به همین کار رفته بوده. مرد نارنجی پوش هنوز دارد صندوق عقب را می کاود. تعداد کپسول ها کم شده اما ماشین ها تکان نمی خورند. پس چرا نمی روند آخر.مردی پی در پی کپسولها را بر می دارد و لنگان لنگان می آورد عقب وانت می گذارد. پیکانی سفید می آید و فوری می رود پشت سرش وانت هم می رود نمی بینم عقبش کپسولی باشد!راننده های دیگر همچنان ایستاده اند و به ماشینها ور می ورند حتی مرد نارنجی پوش که انگار سرش توی صندوق عقب گیر کرده و اصلا بالا نمی آید . حالا مرد نارنجی پوش را می بینم که دو کپسول از عقب ماشین در آورده و به سمت کامیون می رود آنها را عقب ماشین می گذارد و لحظاتی با راننده صحبت می کند انگار پولی هم رد و بدل می شود از این بالا خوب نمی بینم.مرد به سمت ماشین که می آید هنوز چیزی مثل پول در دست دارد بعد انگار آنرا توی چیب می گذارد و سوار ماشین می شود که برود تکانی هم به ماشین می دهد اما باز پیاده می شود و خم می شود زیر ماشین را نگاه می کند بعد در سمت شاگرد را باز می کند و مدتی توی آن قسمت گم می شود بعد که پیدا می شود چیزی را می تکاند شاید زیر انداز کف ماشین است . حالا دوباره سوارمی شود کمی عقب می رود و بعد دوباره پیاده می شود و صندوق عقب را باز می کند به سمت کامیون می رود و با اشار? راننده کپسولی از آنها که روی زمین است بر می دارد و می گذارد صندوق عقب و دوباره مدتی سرش توی صندوق گم می شود. نمی دانم چرا ماشینش را نزدیکتر نمی برد تا کپسول سنگین را اینطوری حمل نکند حداقل ده متر با ماشین فاصله دارد. اتوبوس واحد هم آمده ایستاده . بیشتر ماشینها را دیگر نمی بینم اما هنوز چند تایی هستند که تکان نمی خورند هیچکدام کاملا نزدیک کامیون نیستند . دو مرد دیگر آنطرف تر کپسولی برداشته و داخل صندوق می گذارند مرد نارنجی هنوز توی صندوق است دو مرد دیگر هم کله شان رفته توی صندوق ماشین نمی دانم چرا اتوبوس حرکت نمی کند اصلا اینجا محل رفت و امد اتوبوس نیست . از این طرف چرا؛ ولی مسیر برگشت از این طرف نیست نمی دانم اتوبوس اینجا چه کار دارد . مرد نارنجی حالا ایستاده و صندوق را نگاه می کند. آن دو مرد دیگر رفته اند . تعداد ماشین ها خیلی کم شده شاید سه چهارتا. اما این مرد نارنجی قصد رفتن ندارد. دوباره رفته توی صندوق گاهی هم بیرون می آید کنار ماشین قدم می زند. معلوم است که کارگر شهرداری است با این لباس شغل دیگری که نباید داشته باشد . دوباره کپسولی از پشت ماشین بر می دارد و می برد سمت کامیون و باز پولی رد و بدل می شود و دوباره پولی در جیب گذاشته می شود. در صندوق را می بندد و سوار می شود مطمئن نیستم بخواهد برود اتوبوس می رود حالا فقط دو تا ماشین دیگر غیر از مرد نارنجی مانده اند . مرد راه می افتد دو قدم می رود می ایستد و پیاده می شود و دوباره توی صندوق! بار دیگر که سوار می شود کاملا عقب می رود از کامیون هم رد می شود و بعد دور می گیرد و از خاکی بیرون می زند و وارد خیابان می شود . دیگر نمی بینمش حالا آن دو ماشین همچنان ایستاده و با صندوق های باز مشغول جا به جایی کپسول ها هستند. مطمئن نیستم آنچه راجع به ساخت و ساز مجتمع و احداث پارک شنیده ام راست باشد.

 





  • کلمات کلیدی : مجتمع، بیابان، پارک
  • نوشته شده در  پنج شنبه 93/1/21ساعت  1:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    جشن یا عزا؟ مسأله این است!!!!
    آدم عجیب کارهای عجیب تر!
    الاغ و علفهای قرمز
    ;کتری!
    دلخوشیهای خوابگاهی
    عکس های گمشده
    اخلاق فدای مذهب
    خلاف مجاز!
    [عناوین آرشیوشده]
     
    *AboutUs*>