سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکه دولت عشق

پله ها را بالا می روم و می رسم پشت در ورودی آپارتمان. حفاظ در قفل است؛ همان طوری که خودم قفل کرده بودم. غیر از آن، یک قفل بزرگ هم زده ام رویش. درِ خود آپارتمان هم قفل است؛ ولی نمی دانم چرا حس می کنم کسی داخل خانه است! با تردید همه قفل ها را باز میکنم. در را با احتیاط باز می کنم. اول خوب توی خانه را تا جایی که می شود، نگاه می کنم. حفاظ آهنی را روی خودم قفل میکنم و بعد هم در آپارتمان را. پیش از اینکه کفش و لباس در آورم، می روم توی اتاق خواب را و داخل کمد دیواری را و داخل حمام را می گردم. توی آن یکی اتاق خواب را هم نگاه می کنم و توی بالکن را. حتی داخل دستشویی و کابینت ها را! هر جا که فکر می کنم آدمی بتواند قایم بشود، با دقت می گردم و بعد لباس هایم را در می آورم. وقتی توی آشپزخانه مشغولم ، حس می کنم سایه ای پشت سرم ایستاده است و حالاست که دست بگذارد روی شانه ام! اما وقتی بر می گردم، هیچکس نیست! روی مبل، پشت به اتاق خواب و رو به روی آشپزخانه نشسته ام و سرم توی کتاب است که می بینم، سایه ای از کنارم رد می شود و همینطوری راه می افتد سمت آشپزخانه! انگار از توی اتاق خواب بیرون آمده باشد. هیچ هم برنمی گردد نگاهم کند. به روی خودم نمی آورم، انگار که ندیده ام. سرم توی کتاب است و زیر چشمی او را می پایم که می رود سر کابینت، سینی استیل نویی که تازه خریده ام و هیچوقت نمی آورم توی دست مگر برای مهمان، برمی دارد. از کجا می داند سینی آنجاست؟ تکان نمی خورم. انگار فکر می کنم اگر تکان نخورم مرا نمی بیند و هر چه بخواهد بر می دارد و می برد. کافی است به من کاری نداشته باشد. اگر پشتش به من بود می توانستم یواشکی بلند شوم. اما کجا می خواهم بروم؟ درها قفل است، تا بیایم در را باز کنم، او می فهمد و می آید سراغم. تازه، آدمی که از اینهمه در بسته آمده توی خانه، مگر می شود از دستش فرار کرد؟ تکان نمی خورم. سرم توی کتاب است، که می بینم سینی را با دو تا فنجان چای می گذارد روی میز؛ جلوی من! جرأت ندارم نگاهش کنم. نگاهم مانده است روی پاچه های شلوارش که سفید است و خاکی شده است. شاید موقع بالا آمدن از دیوار خانه! کدام آدمیزادی می تواند از این دیوار صاف بالا بیاید بدون هیچ دستگیره و نردبانی؟ اصلا مگر پنجره باز بوده که آمده تو؟ نشسته است کنارم. سنگینی دستی را روی شانه ام حس می کنم و سایه ای مبهم را در کنارم. چشمم به بخار حجیمی است که از روی فنجان های چای بلند می شود. دستش را می بینم که می آید طرف دستم. از برخورد دستش، کتابم می افتد. ناخودآگاه سرم را بر می گردانم چشمم می افتد به چشم هایش، که شبیه هیچ کس نیست! می ترسم. یاد جن هایی می افتم که چند وقت پیش خانه را گذاشته بودند روی سرشان. اما من که آنها را ندیده بودم. فقط صدا می آمد. تازه، آخرش نفهمیدم جن بودند یا نه؛ اما این یکی ... از جا می پرم. اصلا فکر نمی کنم به کجا می خواهم فرار کنم. فقط می خواهم فرار کنم. اما انگار چسبیده ام به زمین. پایم حرکت نمی کند. می افتم روی میز. روی فنجان های چای. انگار کسی هولم داده است روی میز. دست هایم از آن طرف میز، آویزان می شود و زانوهایم ساییده می شود روی لبه میز و چای داغ است که می رود به خورد لباسم و انگار می خواهم فریاد بزنم و نمی توانم. اینقدر تقلا می کنم که میز چپه می شود و مرا هم با سینی چای و فنجان هایش ولو می کند روی زمین. بدجوری مانده ام روی زمین و پاهایم هنوز روی زمین نیست و فنجان ها فرو می رود توی تنم. فکر می کنم الان کمکم می کند تا بلند شوم. می خواهم بگویم کمکم کند. دیگر کار از ترسیدن گذشته است؛ باید فکر کند ازش نمی ترسم. می چرخم. به جایی که نشسته است نگاه می کنم، هیچکس نیست. به پنجره ها نگاه می کنم پرده ها تکان نمی خورد. روی زمین می خزم و بلند می شوم. توی اتاق ها هیچکس نیست. یکی یکی پنجره ها را باز می کنم. توی خیابان هیچکس نیست. توی بلوار هم کسی را نمی بینم. هیچکس هم از پنجره آویزان نشده؛ اما وقتی می خواهم میز را برگردانم سر جایش و سینی را بردارم و با فنجان های خالی روی آن بگذارم، سایه ای می بینم که پشت سرم ایستاده است و تا برمی گردم غیب می شود! انگار فهمیده است، نباید چشمم به چشمش بیفتد!



  • کلمات کلیدی : جن، چای، کتاب، ترس، پنجره، خیابان، دست، شانه، حمام
  • نوشته شده در  سه شنبه 92/12/27ساعت  6:55 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    کاش می شد به بندش کشید! نمی شود. اصلا روی زمین بند نیست! هر چه من آرامم، او شلوغ و شیطان است. خیلی مواظبش هستم جایی نرود. سر هر کاری که باشم حواسم هست کجا می رود، کجا را نگاه می کند، اصلا در فکر چی وکیست. نمی گذارم جایی برود؛ اما همیشه که نمی توانم بیدار بمانم و مواظبش باشم. همینکه چشمم گرم می شود فرار می کند. کافی است لحظه ای خوابم ببرد حتی اگر چرتی کوتاه باشد. آنوقت می رود . در چشم بر هم زدنی می رود تمام گوشه کنارهای ممنوعه را می گردد. هر جا را که گفته ام نرو. تمام سوراخ سنبه ها را دید می زند. با هر کس می خواهد دیدار می کند، حرف می زند، دعوا می کند، کتک می زند، کتک می خورد....و بر می گردد. خسته و کوفته. همین است که هر وقت از خواب بیدار می شوم انگار که اصلا نخوابیده ام. روح سرگردان یعنی همین!



  • کلمات کلیدی : زندانی، فراری
  • نوشته شده در  سه شنبه 92/12/20ساعت  11:43 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    دارم می روم بیمارستان. یک ماه پیش هم رفته بودم . آن زمان گفتند دیر شده، باید زودتر می آمدی! وقتی منشی دکتر زنگ زد که پاشو بیا،یادش آوردم که گفتند دیر شده ؛اما او گفت حالا بیایید شاید امیدی باشد. دارم می روم شاید امیدی باشد .قلبم تیر می کشد. خیلی نگرانم خدا کند بیخودی نگفته باشد بیایم. اینهمه راه . از اتوبوس که پیاده می شوم، سرم گیج می رود. فشارم شاید پایین است. انگاردکتر راست گفته بود. خیلی دیر شده . دیگر توانی برایم نمانده . داخل مغازه ای می شوم. شاید آبمیوه ای شیرین حالم را جا بیاورد. زنی داخل می شود کاغذی دست فروشنده می دهد : آقا اینجا کسی با این مشخصات می شناسید؟مرد سر تکان می دهد:آدرس ندارید؟
    نه، گفتند همین حدوده . بنده خدا آگهی داده کلیه شو بفروشه!
    مرد آه می کشد:مردم چه بدبختی هایی دارند.
    به محل کلیه ام دست می زنم. درد نمی کند. بیرون می روم.
    بیمارستان شلوغ است یکراست می روم طبقه سوم. دفتر مدیریت. منشی تا مرا می بیند پرونده را می دهد دستم.
    داخل می شوم دکتر سرش را بلند می کند نگاهش روی صورتم خیره می ماند. پرونده را می گذارم روی میز. نگاه نمی کند: آندفعه به شما گفتم دیر شده !
    وا می روم. دوباره چشمم دارد سیاهی می رود. می دانستم دیر شده. باز هم صدای دکتر را می شنوم که خطاب به منشی اش می گوید:شما نمی دونید ما بالای سی سال استخدام نمی کنیم؟!



  • کلمات کلیدی : بیمارستان، کلیه، دکتر، استخدام
  • نوشته شده در  یکشنبه 92/12/4ساعت  2:21 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    باور کنید اصلا سخت نیست که بروید عروسی و به جای خوردن و مرغ و جوجه و کباب، پلوی خالی بخورید با گوجه و سالاد. اصلا هم خجالت ندارد که بگویید من جسد حیوانات را نمی خورم.هیچکس هم چپ چپ نگاهتان نمی کند خیلی هم دعایتان می کنند که می توانند سهم شما را هم بخورند . فقط ممکن است بگویند عجب خری هستی که نمی خوری! این هم چیز بدی نیست خر حیوان مظلومی است، ظالم که نیست به آدم بربخورد! چگونه شکر این نعمت گزارم / که زور مردم آزاری ندارم.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  جمعه 92/11/4ساعت  2:48 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    «همیشه هدف وسیله را توجیه نمی کند. این نوع تبلیغات، گذشته از آنکه شوخی بسیار زشتی با کتاب آسمانی است؛ نتیجه ای هم جز دور کردن جوانان از قرآن و خدا ندارد.»:

    فیلتر شکن رایگان و قانونی siLSIE_535 دانلود رایگان فیلتر شکن (Strong Filter Crusher) و وی پی ان رایگان و قانونی ( Sachs vpn proxy ) قوی و پر سرعت . لازم است در استفاده از فیلتر شکن ها بسیار دقت نمود چون وی پی ان های تقلبی زیادی وجود دارند که بسیار مخرب هستند و موجب به هم ریختن سیستم و حتی تلفن همراه شما می شوند.

    siLSIE_535

    قــــــرآن ، همانند ندارد همه کسانی که متخصص هستند و به جایی رسیده اند از این فیلتر شکن رایگان و قانونی قوی و پر سرعت بی بدیل استفاده می کنند راه قطعی آرامش پیدا کردن با این فیلتر شکن است اگر در زندگی تنها بودید ،دلتان گرفته بود یا به مشکل خورده بودید، اگر گناهان موحب ایجاد شدن فیلتر در رابطه بین شما و خداوند تبارک و تعالی شده بود آن را بخوانید و بفهمید و به آن عمل کنید. تا همه فیلتر ها در ارتباط شما و خداوند تبارک و تعالی از بین برود و با آرا

    مش زندگی نمائید. أَلَا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ آگاه باشید، تنها با یاد خدا دلها آرامش می‌یابد



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  شنبه 92/10/28ساعت  2:31 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    جشن یا عزا؟ مسأله این است!!!!
    آدم عجیب کارهای عجیب تر!
    الاغ و علفهای قرمز
    ;کتری!
    دلخوشیهای خوابگاهی
    عکس های گمشده
    اخلاق فدای مذهب
    خلاف مجاز!
    [عناوین آرشیوشده]
     
    *AboutUs*>