سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکه دولت عشق

ساعت دوی نیمه شب، بعد از یک روز طولانی کاری، خوابیده ام. تازه چشم هایم گرم شده که دستی محکم روی شانه ام می خورد و بیدارم می کند. عصبانی می شوم. به سختی خوابم می برد این بار کسی با صورتی که نصفش نیست و نصف دیگرش هم پر از خون است از گور بیرون می آید و خیلی عادی با من حرف می زند. دوباره بیدار می شوم. خیلی عصبانی می شوم. دوباره می خوابم. تاصبح توی خواب راه می روم و یقه این و آن را می گیرم! صبح که بیدار می شوم انگار از میدان جنگ برگشته ام. خسته و کوفته! با اینهمه گمان نمی کنم خواندن کتابهای جنگ که این روزها جزو کارم شده، به این کابوس ها ربطی داشته باشد.



  • کلمات کلیدی : کابوس، جنگ، خواب، رمان
  • نوشته شده در  پنج شنبه 94/4/25ساعت  11:0 صبح  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    ن سیناتوس آمده!چند تا روزنامه هم گرفته توی دستش. آن رودیون زندانبان هم با جرینگ جرینگ کلیدهایش همراه اوست. تنهایی که نمی گذارند بیاید. باید زندانبان همراهش باشد و باید آن جرینگ جرینگ کلیدها به گوش سین سیناتوس برسد؛ وگرنه یادش می رود که زندانی است و حکم اعدامش هم صادر شده. سین سیناتوس با آن همه گرفتاری و مشغولیات ذهنی آمده تا دعوتم کند، لابد برای مراسم اعدامش. روزنامه ها را هم برای من آورده لابد. شاید توی آنها روز و ساعت اعدامش نوشته شده. شاید دلیل محکومیتش را هم نوشته باشند؛ آخر من هنوز به آن جای داستان نرسیده ام. روزنامه ها را می گذارد روی تخت،کنار من. بعد دست به دست رودیون می دهد و دوتایی شروع می کنند به رقصیدن! اینقدر می رقصند و می چرخند تا پاهایشان از روی زمین بلند می شود و در حالِ چرخیدن می روند روی هوا! لحظاتی بعد جلوی چشمان ناباور من، به سرعت فرود می آیند و می روند توی کتابی که زیر بالش است؛ اما دسته کلید رودیون زندانبان گیر کرده است لای موهایم و دارد مرا هم می کشد به سمت کتاب. فکری توی سرم می دود:رودیون می خواهد مرا هم با خود به زندان ببرد! لابد پیش سین سیناتوس!
    وقتی وحشتزده از خواب می پرم هنوز صدای جرینگ جرینگ دسته کلیدی که لای موهایم گیر کرده می شنوم! 
    پی نوشت:آدم اگر یک جو عقل داشته باشدکتاب رمان را نمی گذارد زیر سرش بخوابدتا کابوس ببیند آن هم کتاب«دعوت به مراسم گردن زنی» ناباکف را!حیف که آدم عقل ندارد!



  • کلمات کلیدی : خواب، اعدام، گردن زنی
  • نوشته شده در  دوشنبه 93/2/15ساعت  12:31 صبح  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    می داند که خیلی کار دارم. می داند اصلا وقت ندارم برای تلف کردن. گفته بودم اگر می خواهد بیاید سراغم، فقط شب ها بیاید . فقط شب ها. امروز چشم که باز کردم دیدم نشسته کنارم. درست روی تخت. انگار حرف حساب سرش نمی شود. اولش که نفهمیدم اما همین که آمدم از جایم بلند شوم ، دیدمش. محکم هولم داد. کم مانده بود سرم بخورد به لبه ی تخت. مانده بودم گیج. این از کجا پیدایش شد؟ حالا مگر من وقت دارم تمام روز را توی رختخواب سر کنم بعد از اینهمه تعطیلی؟ بی خبر هم می آید درست زمانی که انتظارش را نمی کشم و کلی برنامه ریخته ام. آنوقت ها که خیلی پیله کرده بود و دم به ساعت می آمد، حسابی گرد و خاک کرده بودم. مثل آنروز که هولم داده بود روی خاک و خل های کوچه ی دانشگاه و زانوی شلوارم پاره شده بود و چادرم شده بود پر از رنگ خاک! آنروز خیلی عصبانی شدم و تهدیدش کردم. شاید ترسیده بود که بعد از مدتی دیگر نیامد. فراموشش کرده بودم. نبود دیگر. بلند می شوم بلکه بهانه ای برای رفتنش پیدا کنم. تلو تلو می خورم و پای خرگوش را لگد می کنم. جیغ می کشد و فرار می کند. طفلک نمی داند تقصیر این مهمان ناخوانده است. چشمم سیاهی می رود و ولو می شوم روی زمین. کاری نمی شود کرد باید چند ساعتی را با مهمان ناخوانده کنار بیایم. خودش می رود بالاخره. چه می خواهد از جانم، این سرگیجه ی لعنتی!



  • کلمات کلیدی : خواب، مهمان، تعطیلی
  • نوشته شده در  یکشنبه 93/1/17ساعت  5:30 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    جشن یا عزا؟ مسأله این است!!!!
    آدم عجیب کارهای عجیب تر!
    الاغ و علفهای قرمز
    ;کتری!
    دلخوشیهای خوابگاهی
    عکس های گمشده
    اخلاق فدای مذهب
    خلاف مجاز!
    [عناوین آرشیوشده]
     
    *AboutUs*>