سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکه دولت عشق

قرار دارم. همین امشب . کمی دیر نکرده؟ هی از خودم می پرسم،امشب هم همان موقع می آید یا مثل بعضی وقتها که فکر می کنم نمی آید تاخیر دارد؟ اگر نیاید، باید بروم بخوابم. می دانم که می آید توی خوابم و صبح که بیدار شوم تاثیر آمدنش را می بینم. محال است که نیاید. اگر توی بیداری نیاید، حتما به خوابم خواهد آمد. سالیان درازی است که وعده هایش خلاف نکرده است، می آید و گند می زند به همه دلخوشی های روزانه ام. می آید و همه ی چیزهایی که به عمد، پشت سرم جا گذاشته ام برایم هدیه می آورد. دلتنگی موجود غریبی است که هیچوقت دوستانش را فراموش نمی کند



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  دوشنبه 93/2/1ساعت  2:17 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    تا جایی که من می دانم توی حروف الفبا، موجود غریبی داریم به نام«ه»نا ملفوظ! این موجود بیچاره را اینقدر بی دلیل حذف نکنید و اینقدر در جاهایی که نباید باشد پایش را وسط نکشید .این موجود ننه مرده چند سالی است که خیلی مورد ستم واقع می شود. خودش که زبان ندارد شکایت کند اما من می دانم که این «ه» گاهی در جمله های گفتاری به جای فعل«است» می نشیند مثل وقتی که می خواهیم بنویسیم: «هوا گرم است» ولی می نویسیم:«هوا گرمه» یا اینکه به جای : «این مرد ادم نازنینی است» بنویسیم:«این مرد آدم نازنینیه» حالا اگر کسی نخواهد این «ه» را در آخر این کلمات بیاورد، در حق این موجود بیچاره ظلم نکرده است؟ موضوع به همینجا ختم نمی شود گاهی هم هست که بی دلیل او را جایی می نشانند که وجودش اضافی است. توی هیچ کتاب دستور زبانی ننوشته که میان مضاف و مضاف الیه یا موصوف و صفت باید «ه» قرار بگیرد. حالا چطور شده که چند سالی است نویسندگان و ویراستاران تصمیم گرفته اند این کار خیر! را انجام دهند، من نمی دانم. ترکیباتی مثل: عکسه قشنگ! دختره زیبا! دره ماشین!

    حدف بیجای «ه» در زمانی که واژه به شناسه اضافه می شود نیز خیلی رایج است که موجب بد خوانده شدن و اشتباه با واژه ای دیگر می شود. در واژه هایی مثل خونه، جوجه، کوچه ، همه ...نمی توان نوشت: کوچَشون! خونَشون! جوجَشون! همَشون و .... بلکه باید نوشت: خونه شون، کوچه شون، جوجه شون ف همه شون و...

    گاهی هم این «ه» موقع اضافه شدن کلمه به «ان» جمع یا «ی» مصدری باید به «گ» تبدیل شود . در این مواقع واژه به اصل خود بازگشت نموده و این «ه» از اول هم «گ» بوده است: زنده+ان+زندگان – زنده+ی=زندگی . در چنین مواردی به هیچ وجه این «ه» نباید ظاهر شود چنانکه بعضی می نویسند: زنده گی! زنده گان!

    گاهی هم هست که «ه» ملفوظ با این «ه» اشتباه می شود انوقت بلایی که نباید، بر سرش نازل می شود. مثل زمانی که «ه» جزو ریشه واژه است مثل فعل «دادن» که بن مضارعش می شود«ده» و زمانی که اسم فاعل «فرمانده» از ان ساخته می شود، «ه» کاملا ملفوظ است و هنگام اضافه به «ان» جمع یا «ی» نمی توان انرا حذف کرد و نمی توان به «گ» تبدیل کرد و نوشت:فرماندگی! در اینجا حتما ی به «ه» می چسبد و می شود فرماندهی.

    این جمله هایی که در پی می آورم همه را از متن رمان هایی که در این سال های اخیر چاپ شده در اورده ام . از خودم در نیاورده ام. حالا خودتان قضاوت کنید این موجود بیچاره چقدر عذاب کشیده از دست شما:

     از چشمان این پسره پدر سوخته گی می باره.

    خسته گی به تن ادم می ماسه.

    بزرگ و کوپک بودنم بسته گی به موقعیت زمانی داشت.

    خداوند عالم منتظر دستورهای جورواجور بنده گانش نمی شود.

    آقاجون سال هاست که میوه را هفته گی از سرچشمه می خرد.

    غیبت آقاجون تازه گی نداشت.

    تا خونه و زنده گی درست و حسابی نداشته باشم زن بگیر نیستم.

    مث آدم برگرد دختره گنده.

    تو لب تر کن همین الان میرم در خونشون.

    بهترِ صفحه ای با هم حساب کنیم.

    قند و حبوبات اونجا توی ظرفای پلاستیکیِ سفیدِ که روی درشون گل قرمز هست.

    شانه بالا انداختن او واداشتش به تهدید همیشگی، فرماندگی را از او خواهد گرفت.

     



  • کلمات کلیدی : دستور زبان، ه ناملفوظ
  • نوشته شده در  جمعه 93/1/22ساعت  1:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    توی بیابان خدا درست جلوی خانه من ماشینی شبیه کامیون ولی خیلی درب و داغان ایستاده هر روز همینجا می ایستد نه اینطرف ترنه آنطرف تر. درست همینجا. داخلش پر از کپسول های گاز است ازهمان ها که قدیم ها برای آشپزی استفاده می کردیم . کپسول ها را پایین چیده . چند ماشین دیگر مثل پیکان و پراید هم دور و برش هستند. گمان می کنم دارند توی این بیایان چیزی می سازند شنیده ام اینجا قرار است مجتمعی ساخته شود و یا پارکی بزرگ. بنگاهداری که خانه را برایم خرید اینها را می گفت؛ من که هرچه چشم می درانم بیابان می بینم خشک و خالی مگر در ان دورترها که خانه هایی هست و شبها نور چراغشان را تماشا می کنم. اوایل فکر می کردم این کپسول ها را برای جوشکاری می خواهند و واقعا دارند در اینجا کار ساختمانی می کنند ولی چند روزی است که هر چه به حرکات اینها نگاه می کنم نمی بینم حرکاتی مبنی بر ساخت و ساز انجام گیرد. گاهی مردهایی از ماشین ها پیاده می شوند کپسول ها را عقب صندوق می گذارند و می روند. یعنی کجا می برند ایا در این اطراف خانه های بدون گاز هستند؟خوب یعنی این ماشین نمی تواند همه کپسول ها را به همان شهرک ببرد؟نمی فهمم. چیزی که عجیب است اینکه هر از گاهی یکی از راننده ها کمی از ماشین ها دورمی شود می نشیند و به جایی در بیابان زل می زند بعد بلند می شود و می آید. یعنی دارد خاک اینجا را بررسی می کند؟! هرماشینی می آید مدتی توقف می کند. فوری نمی رود. یکی هم با لباس نارنجی شهرداری آمده با پیکان و نمی دانم برای چه کار حالا دارد به ماشینش ور می رود گاه صندوق عقب را نگاه می کند گاه می رود زیر ماشین و گاه هم توی صندوق جلو کار دارد. خیلی فکرم مشغول شده یعنی اینها اینجا چه کار می کنند. دوباره مردی از جمع جدا می شود چند قدم می رود توی بیابان اما خیلی دور نمی شود و همانجا می نشیند حالا توی دید من است به نظرم دارد قضای حاجت می کند!به همین راحتی؟ بله بعد از دقیقه ای بلند می شود و شروع می کند به بستن زیپ شلوارش!از آن دورها مردی می بینم که می آید حتما اوهم به همین کار رفته بوده. مرد نارنجی پوش هنوز دارد صندوق عقب را می کاود. تعداد کپسول ها کم شده اما ماشین ها تکان نمی خورند. پس چرا نمی روند آخر.مردی پی در پی کپسولها را بر می دارد و لنگان لنگان می آورد عقب وانت می گذارد. پیکانی سفید می آید و فوری می رود پشت سرش وانت هم می رود نمی بینم عقبش کپسولی باشد!راننده های دیگر همچنان ایستاده اند و به ماشینها ور می ورند حتی مرد نارنجی پوش که انگار سرش توی صندوق عقب گیر کرده و اصلا بالا نمی آید . حالا مرد نارنجی پوش را می بینم که دو کپسول از عقب ماشین در آورده و به سمت کامیون می رود آنها را عقب ماشین می گذارد و لحظاتی با راننده صحبت می کند انگار پولی هم رد و بدل می شود از این بالا خوب نمی بینم.مرد به سمت ماشین که می آید هنوز چیزی مثل پول در دست دارد بعد انگار آنرا توی چیب می گذارد و سوار ماشین می شود که برود تکانی هم به ماشین می دهد اما باز پیاده می شود و خم می شود زیر ماشین را نگاه می کند بعد در سمت شاگرد را باز می کند و مدتی توی آن قسمت گم می شود بعد که پیدا می شود چیزی را می تکاند شاید زیر انداز کف ماشین است . حالا دوباره سوارمی شود کمی عقب می رود و بعد دوباره پیاده می شود و صندوق عقب را باز می کند به سمت کامیون می رود و با اشار? راننده کپسولی از آنها که روی زمین است بر می دارد و می گذارد صندوق عقب و دوباره مدتی سرش توی صندوق گم می شود. نمی دانم چرا ماشینش را نزدیکتر نمی برد تا کپسول سنگین را اینطوری حمل نکند حداقل ده متر با ماشین فاصله دارد. اتوبوس واحد هم آمده ایستاده . بیشتر ماشینها را دیگر نمی بینم اما هنوز چند تایی هستند که تکان نمی خورند هیچکدام کاملا نزدیک کامیون نیستند . دو مرد دیگر آنطرف تر کپسولی برداشته و داخل صندوق می گذارند مرد نارنجی هنوز توی صندوق است دو مرد دیگر هم کله شان رفته توی صندوق ماشین نمی دانم چرا اتوبوس حرکت نمی کند اصلا اینجا محل رفت و امد اتوبوس نیست . از این طرف چرا؛ ولی مسیر برگشت از این طرف نیست نمی دانم اتوبوس اینجا چه کار دارد . مرد نارنجی حالا ایستاده و صندوق را نگاه می کند. آن دو مرد دیگر رفته اند . تعداد ماشین ها خیلی کم شده شاید سه چهارتا. اما این مرد نارنجی قصد رفتن ندارد. دوباره رفته توی صندوق گاهی هم بیرون می آید کنار ماشین قدم می زند. معلوم است که کارگر شهرداری است با این لباس شغل دیگری که نباید داشته باشد . دوباره کپسولی از پشت ماشین بر می دارد و می برد سمت کامیون و باز پولی رد و بدل می شود و دوباره پولی در جیب گذاشته می شود. در صندوق را می بندد و سوار می شود مطمئن نیستم بخواهد برود اتوبوس می رود حالا فقط دو تا ماشین دیگر غیر از مرد نارنجی مانده اند . مرد راه می افتد دو قدم می رود می ایستد و پیاده می شود و دوباره توی صندوق! بار دیگر که سوار می شود کاملا عقب می رود از کامیون هم رد می شود و بعد دور می گیرد و از خاکی بیرون می زند و وارد خیابان می شود . دیگر نمی بینمش حالا آن دو ماشین همچنان ایستاده و با صندوق های باز مشغول جا به جایی کپسول ها هستند. مطمئن نیستم آنچه راجع به ساخت و ساز مجتمع و احداث پارک شنیده ام راست باشد.

     





  • کلمات کلیدی : مجتمع، بیابان، پارک
  • نوشته شده در  پنج شنبه 93/1/21ساعت  1:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    می داند که خیلی کار دارم. می داند اصلا وقت ندارم برای تلف کردن. گفته بودم اگر می خواهد بیاید سراغم، فقط شب ها بیاید . فقط شب ها. امروز چشم که باز کردم دیدم نشسته کنارم. درست روی تخت. انگار حرف حساب سرش نمی شود. اولش که نفهمیدم اما همین که آمدم از جایم بلند شوم ، دیدمش. محکم هولم داد. کم مانده بود سرم بخورد به لبه ی تخت. مانده بودم گیج. این از کجا پیدایش شد؟ حالا مگر من وقت دارم تمام روز را توی رختخواب سر کنم بعد از اینهمه تعطیلی؟ بی خبر هم می آید درست زمانی که انتظارش را نمی کشم و کلی برنامه ریخته ام. آنوقت ها که خیلی پیله کرده بود و دم به ساعت می آمد، حسابی گرد و خاک کرده بودم. مثل آنروز که هولم داده بود روی خاک و خل های کوچه ی دانشگاه و زانوی شلوارم پاره شده بود و چادرم شده بود پر از رنگ خاک! آنروز خیلی عصبانی شدم و تهدیدش کردم. شاید ترسیده بود که بعد از مدتی دیگر نیامد. فراموشش کرده بودم. نبود دیگر. بلند می شوم بلکه بهانه ای برای رفتنش پیدا کنم. تلو تلو می خورم و پای خرگوش را لگد می کنم. جیغ می کشد و فرار می کند. طفلک نمی داند تقصیر این مهمان ناخوانده است. چشمم سیاهی می رود و ولو می شوم روی زمین. کاری نمی شود کرد باید چند ساعتی را با مهمان ناخوانده کنار بیایم. خودش می رود بالاخره. چه می خواهد از جانم، این سرگیجه ی لعنتی!



  • کلمات کلیدی : خواب، مهمان، تعطیلی
  • نوشته شده در  یکشنبه 93/1/17ساعت  5:30 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    مثل طبیعت خودم، متلون و دمدمی. تا می آیم پنجره ها را باز کنم و بگویم، به به عجب آفتاب قشنگی، یکدفعه چنان بادی وزیدن می گیرد که کم مانده دستم را بگیرد و از پنجره پرت کند پایین! بعد هم آفتاب محو می شود و نم نم باران می زند روی لباس هایی که مثلا توی آفتاب بالکن پهن کرده ام . می دانم تا بیایم تصمیم دیگری بگیرم هم? ابرها می روند و باز آفتاب می شود و هی این قصه تکرار می شود و من مدام بین بستن و باز کردن پنجره ها و بین بالکن و اتاق سرگردانم. بین پیچاندن شیر شوفاژها به سمت چپ یا راست. بهار این محله باید خیلی جالب باشد به ویژه با گله گوسفندهایی که عصرها می آیند و توی زمین روبرو می چرند! کارم در آمده!



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  یکشنبه 93/1/17ساعت  1:0 صبح  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    خالقزی مرده بود . هیکلش از زیر چادری که رویش کشیده بودند به بچه ای نحیف و لاغر می مانست . چادر را کنار زدم چشم های برجسته اش زیر پلک های بیحال خوابیده بود و چین های صورتش با گونه های برآمده اش در ستیز بود. آرام خوابیده بود انگار بچه ای که بعد از لالایی حزن انگیز آرامی به خواب عمیقی فرو رفته باشد . چادر سیاه را که رویش کشیدم یاد قص? خاله سوسکه افتادم که خالقزی همیشه تعریف می کرد:

    "خاله سوسکی که همینطوری یکدفعه راه افتاد برود برای خودش شوهر پیدا کند."

     مگر آنوقت ها دخترها دنبال شوهر می رفتند؟هیچوقت این را نپرسیدم. اصلا به ذهنم هم نیامده بود. نه من، بلکه هیچکس نپرسیده بود . شاید فکر می کردیم دنیای سوسکها با آدمها فرق دارد. خالقزی می گفت:

    "خاله سوسکه راه افتاد توی کوچه دنبال شوهر و هر کس بهش می رسید می پرسید:خاله سوسک کجا میری؟خاله سوسک می گفت :می روم در همدان شو کنم بر رمضان نون گندم بخورم منت مردم نکشم."

     ما بی صبرانه منتظر می شدیم ببینیم خاله سوسک از کجا شوهر پیدا می کند.

    قص? شوهر کردن خالقزی از این هم جالب تر بود خودش می گفت:

    «نه سالِم بود تو کوچه بازی می کردم.هیچی سرِم نَمشد. یه روز اومدن بغلِم کردن نشوندن رو صندلی  بغل یه مرد گنده!نمدونستم شوور چی چیه!رو می گرفتم ازش.بعدا گفتند این محرمته.بابا که بالا سرمون نبو ؛ ننه م گفت یه نونخور کمتر.»

     

    خاله سوسک قص? خالقزی حق انتخاب داشت حتی می توانست از خواستگارهایش بپرسد : "اگه من زنت بشم منو با چی می زنی؟"

    و بعد به قصاب و بقالی که می خواستند او را با ساطور و سنگ ترازو بزنند جواب رد بدهد و بگوید:

    "من زن قصاب نمیشم اگر بشم کشته میشم."

    خالقزی درد دل می کرد یا تعریف:

    «هیشکیوم نگفت این میخوای یا نِه!

    مث حالا که نبو!دخترا روشون نَمشد حرف بزنن.کسی یوم نَمی پرسید ازشون.»

    به هیکل خوابیده زیر چادر نگاه می کنم قد و قواره دختری نه ساله را می بینم که فقط کمی چروکیده است . قد کوتاه و لاغرش هیچ به زنی نود ساله و مادر چند فرزند نمی خورد. هشتاد و یک سال پیش همین دختر نه ساله رفته بود خان? شوهر.

    چه شوهری هم!

    صدای خالقزی توی سرم می پیچد:

    «کار بلد نبودم. مرده چل سالش بود من نه سالِم. می ترسیدم ازِش اَم خوب کار بلد نبودم آبگوشت می پختم یه چیزیش کم بود یا آبش زیاد می شد یا می سوخت. یه وخ دیدم حاجی اومِه یه زنُم دنبالشه! گفت این آوردم کارات بکنه! عقلِم نَمرَسید این هوومه!

    قص? خاله سوسکه به خالقزی و هوویش یاد داده بود که زن باید کتک بخورد فقط بعضی مردها با ساطور و سنگ ترازو می زنند و بعضی با دست های ظریف یا سنگینشان.

    نه خالقزی نه هوویش دیگر هیچوقت ازدواج نکردند . خالقزی گفته بود: «خودِم مَردَم! شوور میخوام چُکُنم! »

    هر چه به قدو قامت و قیافه خالقزی نگاه می کردیم مردی نمی دیدیم و متعجب بودیم که خالقزی چه جور مردی است که چادر به سر می کند و سبیل هم ندارد! فکر می کردیم این هم از همان رازهایی است که وقتی بزرگ شدیم می فهمیم.

     پسرها هر کدام از آب و گل در آمدند رفتند سر کاری . خالقزی رفت کلفتی و رختشویی. نخ ریسی و نانوایی. دخترهارا هم فرستاد قالیبافی. خالقزی هنوز لپهای ورقلمبیده همان دختر نه ساله را داشت با چارقدی سفید که همیشه بر سر داشت و تکه ای از موهای فضولش از زیرچارقد همه جا را دید می زد. بی آنکه از طول و عرض کش بیاید هی فشرده و چروکتر می شد. سال های بعد که دیگر هیچ دختر و پسری توی خانه نداشت،شده بود خالقزی قصه گوی ما و گاهی که شب ها پیش ما می ماند تنها قصه ای که هر شب تعریف می کرد همین خاله سوسکه بود و ما همیشه در خیالمان خاله سوسکه را شبیه خالقزی می دیدیم، دختری ریز نقش پیچیده در چادری سیاه که رویش را تنگ گرفته است!

    جنازه گم شده بود. جناز? خالقزی ما!روی هر جنازه ای را با اطمینان از اینکه خالقزی نیست باز کردیم . نبود که نبود.خالقزی ما را قال گذاشته و رفته بود . حالا به کجا، معلوم نبود.اولین فکری که به ذهنمان رسید این بود که خالقزی زنده شده و فرار کرده! بار اولش که نبود. شده بود که نفسش بالا نیاید و گمان به مردنش برده باشیم و توی آمبولانس،غسالخانه و یکبار هم توی قبر هوش آمده باشد و چقدر عصبانی شده بود که:شما می خواهید مرا زنده به گور کنید! اما ایندفعه گم شده بود، انگار ترسیده بود که ایندفعه دیگر راستی راستی زنده زنده در گورش کنیم. خوب ریزه میزه هم که بود راحت یک جایی خودش را قایم کرده بود لابد.

    مستاصل مانده بودیم که یکباره چیزی به فکرم رسید.

    خالقزی رفته بود مکه. حج واجب. تک و تنها. زبر و زرنگ بود و مغرور . می گفت: «به هیچکه احتیاجی ندارم تنها میرم. »

    فقط وقت برگشتن از همانجا تلفن زده بود و خبر داده بود برویم فرودگاه، دنبالش.

    بچه هایش پیغام داده بودند که گوسفند آماده است ننه را فوری بیاورید قم.

     انگار کمی دیر رسیده بودیم . هم? مسافران آمدند و رفتند خالقزی نیامد که نیامد! تا نیمه شب توی فرودگاه ماندیم همه سوراخ سنبه ها را گشتیم نبود که نبود. گفتیم پیرزن گم شد جواب برو بچه ها را چه بدهیم به ما سپرده بودندش.

    ناامیدانه برگشتیم خانه. به فکر گوسفندی بودم که یکهفته تمام خانه را به گند کشیده بود. اهل خانه در خواب بودند خالقزی هم گوشه  کرسی لحاف را سرش کشیده  و خوابیده بود. کلی هم ساک و چمدان بالای سرش ولو بود!

    گفتم: بریم سر قبر.

    جمعیت دور قبر منتظر بودند و خالقزی آرام توی کفنش خوابیده بود و منتظر آخرین سفر بود.گویا او را به جای همسایه دیوار به دیوارش اشتباهی آورده بودند! توی قبر که گذاشتیمش رویش را باز کردیم. انگار دختری نه ساله خوابیده بود نه پیرزنی نود ساله و هنوز نمی دانستیم اینبار هم با ما به خانه برمی گردد و تا مدتها با خود واگویه می کند که«زنده زنده گذوشتنِم تو قبر» یا نه. ملایی جملات عربی را تلقین می کرد و من برایش قص? خاله سوسکه می گفتم. همان قصه ای که از بس وسطش حرف می زدیم و سوالات نا مربوط می پرسیدیم همیشه نیمه کاره می ماند ولی خالقزی بالاخره قصه اش را تمام کرد و خاله سوسکه به آقا موشی که قول داده بود او را فقط با دم نرم و نازکش بزند، بله گفت و به خان? بخت رفت.

     

     



  • کلمات کلیدی : خاقزی، خاله سوسکه، شوهر، موش
  • نوشته شده در  شنبه 93/1/16ساعت  1:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    گاهی حرف حساب، حتی اگر به ناحق از دهان آدم نا حسابی هم در آید به دل آدم می نشیند. اما فقط گاهی. مثل این جمله ای که توی رمان همسایه ها از دهن رئیس زندان در می آید؛ که نه آدمش حسابی است نه حرفی که می زند حق است اما در جای خودش حرف قشنگی است:«گاهی آدم به این نتیجه می رسه که نجابت، نجاسته...گاهی آدم به این نتیجه می رسه که باید نانجیب بود...»(صفحه 476 رمان همسایه ها)



  • کلمات کلیدی : حرف حساب، همسایه ها، احمد محمود
  • نوشته شده در  جمعه 93/1/15ساعت  1:0 صبح  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    از دور که نگاهش می کنم فرداست.همین که نزدیک می شود می بینم امروز است. این روزها کی می خواهند نقابشان را بردارند تا امروز و فردا را بشود تشخصی داد؟یعنی می شود روزی فردایی بیاید که امروز نباشد آنوقت من با خیال راحت، فردا کارهایم را انجام دهم؟!



  • کلمات کلیدی : امروز، فردا
  • نوشته شده در  پنج شنبه 93/1/14ساعت  1:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    از بچگی عادت داشتم مشق هایم را روز سیزده به در بنویسم. هنوز هم این عادت حسنه را دارم و یادم نمی رود که در آخرین روز تعطیلی مشق هایم را بنویسم تا روی دستم نماند. امروز دیدم هنوز دو روز به آخر تعطیلات مانده. دیدم که هنوز وقت هست. برای همین هم بود که از صبح نشستم توی خانه و چند دور تسبیح ذکر گفتم! ذکرهایی از نوع«فردا می نویسم»« هنوز وقت دارم»«دیر نمی شود»« اصلا مهم نیست»« تمام می شود»و«...»قرار است شب هم از روی هر کدام از اینها صد بار بنویسم. فردا و پس فردا حتما معچزه ای رخ خواهد داد!



  • کلمات کلیدی : سیزده به در، مشق شب، ذکر
  • نوشته شده در  چهارشنبه 93/1/13ساعت  1:0 صبح  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    آب زرد رنگی ریخته کف آشپزخانه! نمی دانم از کجا. هر چه نگاه می کنم هیچ شیری باز نیست. قرار است مهمان بیاید. همین چند دقیقه پیش آشپزخانه را دستمال کشیدم. خشک خشک بود. چای را هم دم کردم و رفتم به کارهای دیگر برسم. حالا آمده ام این آب را می بینم. نزدیک است مهمان ها بیایند. عصبانی می شوم. نگاهم می افتد به قوری که روی کابینت است. درست زیر شیر کتری. یعنی هنوز چای هم دم نکرده ام؟ جلوتر که می روم می بینم قوری پر است و چند دانه چای خشک هم روی آب است و شیر کتری هم باز است! در کتری را که بر می دارم می بینم آبی تویش نیست! تمام آب هایش رخته توی قوری و بعد هم از قوری ریخته کف آشپزخانه!

    پی نوشت: لطفا آنهایی که درست روز مهمانی شان بعد از تمیز کردن آشپزخانه، دب? ماست از دستشان افتاده و ترکیده و تا یک ماه بعد هم نتوانسته اند آثار ماست را از در و دیوار و کف آشپزخانه بزدایند، به من نخندند!



  • کلمات کلیدی : مهمان، چای
  • نوشته شده در  یکشنبه 93/1/10ساعت  6:0 صبح  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    <   <<   6   7   8   9   10   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    جشن یا عزا؟ مسأله این است!!!!
    آدم عجیب کارهای عجیب تر!
    الاغ و علفهای قرمز
    ;کتری!
    دلخوشیهای خوابگاهی
    عکس های گمشده
    اخلاق فدای مذهب
    خلاف مجاز!
    [عناوین آرشیوشده]
     
    *AboutUs*>