این موش های خپل و خوشگلِ توی جوی ها و باغچه های تهران مرا یاد خاطرات موشانه ام می اندازند. بچه که بودم یک کتاب داستانی داشتم که عکس چند تا موش خپل خوشگل داشت که لباس های رنگارنگی پوشیده بودند و کارهای بامزه ای می کردند. من همیشه دلم می خواست یک موش بگیرم و لباس تنش کنم ببینم به همان خوشگلی می شود یا نه. یکبار هم این کار را کردم اما آقا موش لاغر مردنی حاضر نشد لباسی که برایش دوخته بودم تنش کند! نفهمیدم چرا ! خوب آن موقع بچه بودم نمی فهمیدم. اما حالا که فکر می کنم می بینم موش هایی که توی کتاب دیده بودم از آن موش های مردنی نبودند، از این موش خپل ها بودند. موش های مردنی لباس نمی پوشند!حالا باید یکبار دیگر این کار را روی این موشهای کپل تهرانی امتحان کنم حتما اینها از لباسی که برایشان خواهم دوخت خوششان می آید و می پوشند و به موش های دیگر پز هم می دهند. اینطور نیست؟!
امروز دیگر خودم را تعطیل کردم شاید تا روز عید. آخرین فایل سال 93 را صبح فرستادم رفت بعد هم کرکره را کشیدم پایین و هر کسی تماس گرفت، گفتم تعطیل است، خوب من هم کار و زندگی دارم من هم شب عید دارم من هم کارهای نکرده دارم. حالا از صبح شروع کرده ام به خانه تکانی! عین همه کارهایم عجولانه و سریع. حالا توی خانه مان سگ می زند شغال می رقصد، فقط یک گربه کم داریم که آواز بخواند آنرا هم فردا می روم از توی کوچه پیدا می کنم؛ چیزی که فراوان است گرب? آوازه خوان!گمان نکنید که خیلی دل گنده ام . اتفاقا دل من به قول قدیمی ها خیلی هم جوش دارد اما چه کار می شد کرد با این غلغله کارهای تمام نشدنی. حالا سه روز وقت دارم که هر کاری برای آمدن عمو نوروز لازم است انجام دهم. احتمالا وقتی بیاید من از خستگی بیهوش شده ام و آمدنش را نمی فهمم. او هم می رود تا سال دیگر.
دیروز سنتور را کول کردم بردم تهران تا استادم کوک کند. دیگر صدای آهن پاره می داد به جای آهنگ! حالا یعنی نمی شد همینجا کوکش کنند؟ نمی شد. استاد گفته ساز مثل ناموس آدم است. اینها هم گفته بودند یک هفته باید سازت اینجا باشد تا کوکش کنیم! مگر می شود آدم یک هفته از ناموسش بی خبر باشد؟ اصلا مگر می شود یک هفته ساز نزد؟ با این کارهای خسته کننده ای که من دارم. روزی چند بار به سراغ ساز نروم، نمی شود که! این شد که بردیمش تهران. چند دقیقه بیشتر کار نداشت. حالا می شود چیزی شبیه آهنگ از تویش در آورد، اما من فراموش کردم از استاد بپرسم سنتور، خانم است یا آقا؟!!!
به گزارش لنگرنیوز، در بیست بهمن 1333 در آنسرمحله ی لنگرود چشم به جهان گشود .کلاس نهم دبیرستان ازدواج کرد و به تهران رفت و تا کلاس یازدهم متفرقه درس خواند.
بعد از تغییر روش آموزش، سال چهارم نظری را مجدد ادامه داد و درسال 64 موفق به اخد دیپلم شد. کارشناسی تخصصی ادبیات کودک و نوجوان را در سال 86 دریافت کرد.بنا به پیشنهاد همسایه ها و دوستان در آریاشهر شمالی موئسسه ی « علم و هنر »را برگزار کرد.
دو دخترش قبل از سال 1364 و پسرش نیز سال 1365 به دنیا آمدند. ادامه مطلب...
از صبح کلی ذوق کرده ام. اتفاق قشنگی افتاده. از بس که این خانه پر انرژی است. از بس که شادی در آن موج می زند .
صبح کدوی حلوایی کوچولویم را از یخچال درآوردم که برای صبحانه آماده اش کنم. همین که از وسط بریدمش تخمه های خوشگلش را دیدم که تر و تازه میان بستر نرمی خوابیده اند. اما چیز عجیب این بود که دو تا از آنها پوسته شان را شکافته بودند و برگهاشان جوانه زده و بیرون آمده بود؛ با ساقه ای ضخیم به طول سه سانت!
آفرین به این تخمه کدوها که منتظر فراهم شدن شرایط آب و خاک نماندند و نشان دادند با همت خودشان هم می توانند رشد کنند. من به این تخمه های با غیرت افتخار می کنم. حالا هم آنها را کاشته ام توی گلدان ببینم می خواهند در بزرگی چه کاره شوند!
آب دارد دنیا را بر می دارد. سرِ بلندی ایستاده ایم. آبِ دریا ها دارد بالا می آید. تا بالای بلندی که ما هستیم هم آمده. هنوز تا زانوست اما هی دارد می آید بالاتر. عده ای از ترس آب، رفته اند توی اتاقکی نشسته اند.من هم کتاب قطوری گرفته ام دستم. نمی دانم چه کتابی است. با دو همراه، تصمیم می گیریم برویم سر کوه دماوند. یکیشان می گوید، محال است آب تا آنجا بالا بیاید. یادم می آید کوه دماوند پیش تر ها آتشفشان بوده است. کتابم را داده ام به همراهم که خودش هم دو تا کتاب زبان انگلیسی در دست دارد. او هم سیبی به من داده تا در حال رفتن به سمت کوه بخورم. سیب نیمه کاره از دستم می افتد. بر می دارد می اندازد دور و سیبی دیگر از توبره اش در می آورد و به من می دهد. دماوند از آنجا که ما هستیم دیده نمی شود. هنوز زیر پایمان آب نیست و همچنان به سوی کوه می رویم با سیب ها و کتابهایی که همراهمان است.
ساعت پنج صبح است. باز هم خواب آشفته دیده ام!
بوی حلوا خانه را پر کرده. یادم نیست آخرین بار کِی حلوا پخته ام. حلوای سیاه دوست دارم از آنهایی که سر خاک مرده ها می برند و عین لباس عزا سیاه است و بویش آدم را مست می کند.
بالاخره از اتاق بیرون می آید با چشم های متورم. بوی حلوا را شنیده است لابد. یک کاغذ پر از خط خطی را نشانم می دهد. اسم همه را نوشته است.خودش می گوید. خنده ام می گیرد. لجش می گیرد: توی عزا نباید خندید! می دانم؛ ولی دست خودم نیست خنده ام می گیرد. سفارش کرده ام به کسی حرفی نزند. به خرجش نمی رود. مجلس ختم هم می خواهدبگیرد، با حضور همان ها که اسمشان را روی کاغذ خط خطی کرده است و من نمی دانم که هستند! آخر جوجه اش را همین امروز توی گلدانی کوچک دفن کرده است.
درود بر روان نیاکان باستانی ما که پلیدی را می شناختند و احکام آنرا نیز می دانستند. این هم نمونه ای از اوستا:
اوستا ، جلد دوم، صفحه 726 بند 46-49(وندیداد فرگرد ششم)
پرسش : ای دادار جهانِ استومند!ای اشَوَن!
دروج«نسو»{پلیدی مردار}تا چه اندازه از آبی روان را به گند و پلیدی و ناپاکی می آلاید؟
اهوره مزدا پاسخ داد: سه گام از پایین دست آب،نه گام از بالا دست آب و شش گام از پهنای آب. تا هنگامی که مردار را از آب بر نگیرند،آن آب پاک و آشامیدنی نیست. پس باید مردار را از آب بیرون کشند و بر زمین خشک فرو گذارند.پس از آن که مردار بر گرفته شد و آب سه بار {سه موج}گذشت، آن آب پاک است و ستوران و مردمان می توانند مانند پیشتر از آن آب بیاشامند.
نمی دانم این اموات توی آن دنیا کار و زندگی ندارند که هر روز می آیند سراغ ما و می گویند بیا برویم؟! یا جناب عزرائیل خیلی دستش بند است که قوم و خویش را می فرستد دنبال ما؟ حالا کاش این اموات محترم حالا که زحمت می کشند می آیند، یک تقویم آن دنیایی هم برای ما بیاورند که بفهمیم دو روز و دو ماه و دو سال آنها چند ماه و چند سال و چند قرن ما می شود! گمانم بیست سالی می گذرد از آن زمانی که یکیشان گفته بود دو هفت? دیگر می برمت! ما همینطور مانده ایم وسط زمین و هوا سرگردان که بالاخره یعنی چند سال و چند ماه و چند روز دیگر!
هر روز صبح به تصویر توی آینه لبخند می زنم و می گویم: شرط می بندم امروز معجزه ای خواهد شد! اوهم نیشخندی می زند و می گوید:شرط می بندم که نخواهد شد! شبها به آینه نگاه نمی کنم. شرط را باخته ام.
*AboutUs*>