سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکه دولت عشق
کاسه کوزه ام را هم ریخت این دیوانه! کلی ذوق کردم که رفتم لامپ خریدم برای بالکن. برای اینکه بروم بنشینم آنجا پشت میزی که با آت و آشغال های انباری درست کرده ام، غروب خورشید را نگاه کنم، چای بخورم و تا صبح همانجا بنشینم کتاب بخوانم و به آسمان نگاه کنم شاید ستاره ای ببینم و آنوقت به یاد بچگی هایم شعری هم بگویم! نگذاشت که. باد وحشی، یکباره بی مقدمه انگار افسار پاره می کند. عین اسپ شیهه می کشد و شمشیر از رو می بندد و هر چه خاک و خل در آستین دارد با خودش بر می دارد و می آید. دفتر و کتاب و میز و صندلی که هیچ، کم مانده بود مرا هم بکوبد به در و دیوار و نرده های بالکن. هیچ کجای دنیا اینهمه باد در آستین دارد؟!
 


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  پنج شنبه 93/2/25ساعت  11:11 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    جشن یا عزا؟ مسأله این است!!!!
    آدم عجیب کارهای عجیب تر!
    الاغ و علفهای قرمز
    ;کتری!
    دلخوشیهای خوابگاهی
    عکس های گمشده
    اخلاق فدای مذهب
    خلاف مجاز!
    [عناوین آرشیوشده]
     
    *AboutUs*>