سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکه دولت عشق

مشکلات هر چقدر بزرگ باشد، همت و عقل و درایت انسان از آن بزرگتر است. ما تصمیم گرفته ایم بعد از گذر از مراحل سخت، شادتر و قوی ترو زیباتر و امیدوارتر جلوه کنیم.مشکلات خودشان می روند گم می شوند.



  • کلمات کلیدی : شادی
  • نوشته شده در  چهارشنبه 94/7/29ساعت  10:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    داشتم برای خودم کتاب می خواندم؛ این وسط صدای زنگ موبایل در آمد و در همین حال اتوبوس شروع کرد به لرزیدن و لنگ زدن. حواس من رفت پیش دانشجویی که پشت تلفن راجع به پایان نامه اش حرف میزد و نفهمیدم چرا اتوبوس ایستاده و این را هم نفهمیدم که چرا صندلی روبرویی یکباره خالی شد و چرا نفر بغل دستی من هم یکباره تصمیم گرفت پیاده شود!نمی دانم چقدر طول کشید تا حرفم تمام شد و دوباره کتاب را باز کردم ببینم کجا بودم ؛ که یادم افتاد اتوبوس ایستاده و حرکت نمی کند! به پشت سرم نگاه کردم هیچکس نبود! اتوبوس خراب شده بود و مسافرها رفته بودند و من مانده بودم تک و تنها وسط بیابان خدا!
    باید یادم بماند که کتاب خواندن و صحبت کردن با تلفن در اتوبوس اصلا کار قشنگی نیست!



  • کلمات کلیدی : بیابان، اتوبوس، تنهایی، مطالعه، پایان نامه
  • نوشته شده در  دوشنبه 94/7/27ساعت  2:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    خیلی وقت است که به خانم های فامیل قول یک میهمانی زنانه داده ام. آنها هم با ذوق شوق منتظرند و هی می پرسند کی؟کی؟کی؟ من هم می گویم هر وقت سرم کمی خلوت شد! طفلکی ها نمی دانند سر من همیشه خیلی خیلی شلوغ است و هیچوقت هم کمی خلوت نخواهد شد و این جور وعده دادن یعنی هچوقت! اما تازگی ها با خودم قرار گذاشته ام از شدت کار کم کنم و بر مبلغ زندگی بیفزایم. کار تمامی ندارد اما زندگی حتما یک روزی تمام خواهد شد. امروز هم مهمان دارم. دو جفت عروس و داماد را همراه خانواده پاگشا کرده ام و مانده ام توی خانه، آشپزی می کنم، نه این که خیلی بلدم! اما تا حالا هیچ مهمانی را نکشته ام از این به بعد هم خدا بزرگ است لابد!



  • کلمات کلیدی : میهمانی، زنانه
  • نوشته شده در  یکشنبه 94/7/26ساعت  2:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    سال ها پیش زمانی که قرار بود راجع به زندگی یکی از علمای شیعه کتابی بنویسم -و البته به دلایلی در نیمه راه رهایش کردم-ضمن تحقیقاتم، به مصاحبه ای برخوردم که طی آن، علامه خاطره ای از دوران خدمتش در یکی از روستاهای عراق نقل کرده بود. علامه می گفت روز عید قربان چاقوی بزرگی را آوردند که بر آن دعا بخوانم، قضیه را که جویا شدم گفتند «ما قربانی و صاحبش را با هم می کشیم!!!»علامه می گفت، طی مدتی که آنجا بودم فقط توانستم نماز و روزه شان را درست کنم!!!
    در این چند سال هر وقت یاد این خاطره می افتم ضمن این که مو بر تنم راست می شود به این فکر می کنم که واقعا علامه به عنوان مبلغ مذهبی نمی توانست آنها را هدایت کند،یا درست کردن نماز و روزه جزو وظایف تعریف شده اش بود اما تغییر آداب و رسوم غلط اهمیت نداشت؟ هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیده ام.



  • کلمات کلیدی : قتل، شرع، نذر، قربانی
  • نوشته شده در  شنبه 94/7/25ساعت  2:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    مال حرام چه مزه ای دارد؟ لابد خوشمزه است که برخی اصرار به خوردنش دارند و مهم نیست سر چه کسی را کلاه بگذارند. مدت زیادی است از مؤسسه ای به نام «مدبران» که کارش مشاوره پایان نامه و مقاله است،طلب دارم پول کمی هم نیست. می دانم قصد پرداخت ندارند اما گاهی تماس می گیرم تا یادشان بیاورم که من یادم هست. امروز هم بعد از مدتها گفتم زنگی بزنم وعده ای بشنوم خوشحال بشوم. بر خلاف همیشه، به جای خانم منشی، آقای مسئول مؤسسه گوشی را برداشت اولش مرا نشناخت و با آن زبان چرب و نرم شاخصش که کاملا تابلوست سلام علیک گرمی کرد اما به محض این که گفتم من فلانی ام؛ لحنش عوض شد و گفت با کی کار دارید ...اونها از اینجا رفته اند! خنده ام گرفت و گوشی را گذاشتم. خیالم را راحت کرد. این مردم چرا مثل آدم کار نمی کنند؟

     



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  جمعه 94/7/24ساعت  2:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    گاهی به خلقت بعضی ها شک می کنم. اینها قرار بوده آدم باشند یا اشتباهی شکل آدم در آمده اند؟ تصادف شده ، راه بسته است و جمعیت زیادی ایستاده اند به تماشا و آمبولانس هم آژیر می کشد و راننده اش از مردم می خواهد که راه را باز کنند. انگار موتور سواری با یک ماشین تصادف کرده و مجروح شده . از میان جمعیت چیزی پیدا نیست در واقع عامل بند آمدن راه هم همان جمعیت است نه تصادف که در کنار راه اتفاق افتاده است مردی هم توی اتوبوس کنار من نشسته و غر می زند و به مجروح که معلوم نیست کیست بد و بیراه می گوید! موقعی که مجروح را دارند وارد آمبولانس می کنند می گوید: داره جون میده، می میره انشاء الله! با خودم می گویم یعنی این موجود دو پا یک درصد هم احتمال نمی دهد این اتفاق برای بچه خودش یا نزدیکانش هم بیفتد؟ شاید نمی داند:

    «این جهان کوه است و فعل ما ندا

    باز می گردد نداها را صدا»



  • کلمات کلیدی : کوه، جهان، ندا، مرگ
  • نوشته شده در  پنج شنبه 94/7/23ساعت  6:0 صبح  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    پنج شنبه ها را همیشه دوست داشتم چه آن زمان ها که مدرسه می رفتم و آمدن پنج شنبه نوید تعطیلی روز بعد بود چه بعدها که دلیلی برای دوست داشتنش نداشتم انگار عادت شده بود. حالا هم که پنج شنبه و جمعه و روزهای دیگرم هیچ فرقی با هم ندارند و همیشه روزکار و تعطیلم با هم آمیخته است باز هم دوستش دارم . مخصوصا شب هایش را. گمانم راست است که شب جمعه ها مرده ها تعطیلند! خب لابد این اموات محترمی که در طول هفته حداقل یکیشان توی خواب به من سر می زنند- از بس که دوستم دارند- شب جمعه ها هم یکی دوتاشان توی بیداری می آیند سراغم! الآن هم چند تاشان نشسته اند اینجا، درست روی لبه تختخواب و داریم با هم درباره مسایل مهمی حرف می زنیم ! این است که من پنج شنیه و جمعه را خیلی دوست دارم !



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  چهارشنبه 94/7/22ساعت  10:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    این حواس پرتی آخرش کار دست من می دهد. دیگر خیلی دارد جدی می شود. باز هم چیزی گم کرده ام. این یکی دیگر به درد اجنه هم نمی خورد که بگویم آنها برداشته اند و دوباره پس می آورند. نمی دانم چطور غیب شده.بدجوری فکرم را مشغول کرده ، هیج جا نیست، انگار آب شده و رفته توی زمین. همین چند وقت پیش نبود که گفتم توی عکس رادیولوژی ام یک سنگ کلیه پیدا شده؟ گمانم چند ماهی می شود که یادش نکرده ام؛ حالا که رفته ام سراغش می بینم نیست! سنگ کلیه هم گم می شود؟!



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  چهارشنبه 94/7/22ساعت  10:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    این روزها نه حال خندیدن دارم نه حال درس خواندن؛ اما شبها وقتی با زور خودم را از دست این لبتاب و نِت بوک و میز کار و کتاب و دفتر در می آورم ؛ می روم می نشینم پای درس های صوت و تصویری تافل استاد«مرتضی جاوید»(سلطان حافظه ایران)که هم درس بخوانم و هم بخندم! خدا خیرش بدهد، نزدیک به صد تا لغت مشکل تافل را در عرض دو ساعت چنان با خنده توی مغزت می چپاند که تا عمر داری یادت نرود.برای رفع خستگی هم چیز خوبی است.



  • کلمات کلیدی : تافی، مرتضی جاوید، خنده
  • نوشته شده در  چهارشنبه 94/7/22ساعت  10:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    داشتم با عجله می رفتم جایی که یکدفعه خانمی میانسال جلویم را گرفت که: سوال پزشکی دارم! از کجا فهمیده بود من دکترم؟ آن هم دکتر زنان! لابد جایی روی پیشانی ام نوشته بوده و او توانسته بخواند؛ چه می دانم! من هم که ماشاءالله کم نمی آورم اینجور وقتها! نه تنها به تمام سؤالاتش با حوصله پاسخ دادم، بلکه دردش را هم تشخیص دادم و برایش دارو هم تجویز کردم! تازه پول ویزیت هم ازش نگرفتم و مهم تر این که اصلا بهش نگفتم که من دکتر نیستم! یعنی خودش نمی دانست؟! البته من هم گمان نمی کنم دکتری ادبیات هم خیلی با دکتری پزشکی فرق داشته باشد؛ دارد یعنی؟



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  چهارشنبه 94/7/22ساعت  9:59 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    <      1   2   3   4   5      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    جشن یا عزا؟ مسأله این است!!!!
    آدم عجیب کارهای عجیب تر!
    الاغ و علفهای قرمز
    ;کتری!
    دلخوشیهای خوابگاهی
    عکس های گمشده
    اخلاق فدای مذهب
    خلاف مجاز!
    [عناوین آرشیوشده]
     
    *AboutUs*>