سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکه دولت عشق

عید آن زمان هابود، نه حالا که وقتی خبر تحویل سال نو را می دهند؛  صدای توپ را هم نمی شنویم ، همدیگر را نمی بوسیم و حتی تبریکی بر زبان جاری نمی شود . انگار با همه چیز بیگانه ایم . همه چیز بی معنی است عید آن زمان ها بود که صبح را با دیدار عزیز شروع می کردم و عیدی را از آقا بزرگ می گرفتم . چه شوق و ذوقی بود در رفتن به آن خانه که به خاطره ها پیوست . آدم هایش هم . سال هاست دیگر مفهوم عید را، مفهوم عشق را، مفهوم هیچ چیز را نمی فهمم. همه چیز با آنها رفت. با آقا بزرگ، با عزیز، با ثانیه ها، با سال ها. همه را بردند.  کاش مرا هم برده بودند، کاش.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  سه شنبه 91/12/29ساعت  7:0 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

    تا به حال شده وقتی دارید رمانی می خوانید دلتان بخواهد آخر داستان را زودتر بفهمید؟ یعنی قصه به جاهای خیلی مهمش رسیده و دیگر نمی توانید برای رسیدن به آخر داستان صبر کنید. من عادت دارم آخر داستان را اول بخوانم چون اصلا صبر ندارم تا آخرش در اضطراب و هیجان به سر ببرم . خیالم که از آخرش راحت شد آنوقت شروع می کنم ادامه مطلب...


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  شنبه 91/10/30ساعت  4:28 عصر  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()

     

     

    یه دفه هوس کرده م خیاطی کنم. البته همچین هوسی هم نیست. یه جورایی مجبورم که خیاطی کنم . آخه گفتن که عروسی داریم. نمی دونم این ملت بیکارن هر روزی عروسی می کنن؟ یکی نیس به اینا بگه این چه کاریه یه روز عروسی یه روز طلاق. حالا این کارا دیگه دادار دودور نداره مث آدم برید سر خونه زندگیتون. به ما چه.

    خلاصه اینکه ما مجبوریم بریم عروسی. مجبوریم لباس نو بپوشیم و خیلی کارای دیگه که دست خودمون نیس انجام بدیم. ادامه مطلب...


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  پنج شنبه 91/10/28ساعت  1:53 صبح  توسط مریم غفاری جاهد 
      نظرات دیگران()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    جشن یا عزا؟ مسأله این است!!!!
    آدم عجیب کارهای عجیب تر!
    الاغ و علفهای قرمز
    ;کتری!
    دلخوشیهای خوابگاهی
    عکس های گمشده
    اخلاق فدای مذهب
    خلاف مجاز!
    [عناوین آرشیوشده]
     
    *AboutUs*>